معنی انسان شکیبا

حل جدول

انسان شکیبا

بسمل


شکیبا

صبور، بردبار

حلیم، صبور

لغت نامه دهخدا

شکیبا

شکیبا. [ش ِ / ش َ] (نف) صبور. تحمل کننده. آرام گیرنده. متحمل. بردبار. صابر. (برهان) (ناظم الاطباء). صبور. آرمیده. (فرهنگ اوبهی) (لغت فرس اسدی). صبرکننده. (آنندراج) (غیاث) (انجمن آرا). صبار. صبیر. بردبار. صابر. آرام. باآرامش و متین، و با شدن صرف شود. (یادداشت مؤلف):
شکیبا و باهوش و رای و خرد
هزبر ژیان را به دام آورد.
فردوسی.
شکیبا ز لشکر هر آن کس که دید
نخست از میان سپه برگزید.
فردوسی.
ز مرد شکیبا بپرسید شاه
که از صبر دارد به سر بر کلاه.
فردوسی.
بزد طبل و طغرل شد اندر هوا
شکیبا نبد مرغ فرمانروا.
فردوسی.
شکیبا و بادانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی.
فردوسی.
شکیبا نبد گنبد تیزگرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.
فردوسی.
یارب مرا به عشق شکیبا کن
یا عاشقی به مرد شکیبا ده.
اورمزدی.
کسی را در غریبی دل شکیباست
که در خانه نباشد کار او راست.
(ویس و رامین).
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا.
(ویس ورامین ص 333).
بررس به کارها به شکیبایی
زیرا که نصرت است شکیبا را.
ناصرخسرو.
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
ناصرخسرو.
سلطان از عشق او چنان گشت که یک ساعت شکیبا نتوانست بود. (نوروزنامه).
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند.
خاقانی.
بخور عطر و آنگه روی زیبا
دل از شادی کجا باشد شکیبا.
نظامی.
عارف، مرد شکیبا. عروف، مرد نیک شکیبا. (منتهی الارب).
- دل شکیبا کردن، خوشدل شدن. اطمینان یافتن. آرامش یافتن. خاطر مطمئن و آرام داشتن:
گر هیچ تشنه در ظلمات سکندری
دل کرد از آب خضر شکیبا من آن کنم.
خاقانی.
- شکیبادل، که دلی آرام و باآرامش داشته باشد. که خاطری بردبار و صبور دارد. مقابل عجول و شتاب زده:
بدو گفت پیروزگر باش، زن
همیشه شکیبادل و رای زن.
فردوسی.
مرا نیک دل مهربان بنده بود
شکیبادل و رازدارنده بود.
فردوسی.
پراندیشه بد مرد بسیاردان
شکیبادل و زیرک و کاردان.
فردوسی.
بیاریم پیران داننده را
شکیبادل و چیز خواننده را.
فردوسی.
- || دل شکیبا:
به روز هزاهز یکی کوه بود
شکیبادل برد بار علی.
ناصرخسرو.
- شکیبا کردن، صبور کردن. آرام ساختن. متحمل ساختن. به شکیبایی داشتن. آرامش بخشیدن:
بریزم ز تن خون ارجاسب را
شکیبا کنم جان لهراسب را.
فردوسی.
درین جنگ جانم شکیبا کنی
ابر نره شیران توانا کنی.
فردوسی.
- شکیبا کردن بر چیزی (به چیزی)، متحمل ساختن بدان. به آن چیز بردبارو صبور کردن. قبولانیدن آن چیز:
به آواز گفتند ایرانیان
که ما را شکیبا مکن بر زبان.
فردوسی.
یارب مرا به عشق شکیبا کن
یا عاشقی به مرد شکیبا ده.
اورمزدی.
- شکیبا گردیدن، متحمل شدن. صبر کردن:
شکیبا گردد آن کس کو طمع دارد ز من طاعت
ازیراکارش افتاده ست با صعبی شکیبایی.
ناصرخسرو.
- ناشکیبا؛ بی صبر و حوصله. بی تاب و بیقرار. بی آرام. (یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ ناشکیبا و نیز ترکیب ناشکیب در ذیل ماده ٔ شکیب شود.
- ناشکیبا داشتن، بی آرام ساختن. بیقرار کردن:
نوروز پیک نصرتش میقاتگاه عشرتش
نه مه بهار از خضرتش دل ناشکیبا داشته.
خاقانی.
|| مردم ترشرو و مقبوض راگویند. (برهان) (آنندراج).


شکیبا شدن

شکیبا شدن. [ش ِ / ش َ ش ُ دَ] (مص مرکب) قرار گرفتن. آرام شدن. متحمل شدن. صبرکردن:
صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود
وگر امروز شکیبا شد فردا نشود.
منوچهری.
چه بودی کزین خواب زیرک فریب
شکیبا شدی دیده ٔ ناشکیب.
نظامی.
شکیبا شد درین غم روزگاری
نه درتن دل نه در دولت قراری.
نظامی.
مگر کز تنعم شکیبا شوی
وگرنه ضرورت به درها شوی.
سعدی (بوستان).


انسان

انسان. [اِ] (ع اِ) مردم، واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردم. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (مؤید الفضلاء) (السامی). آدمی. (غیاث اللغات) (آنندراج). حیوانات ناطق. (ازتعریفات جرجانی). در اصل انس بود، الف و نون مزیدتان بدان ملحق شده، و این مأخوذ است از انس بالضم که به معنی الفت گرفتن و ظاهر شدن است و بعضی گفته اند که مأخوذ از نسیان است. (از غیاث اللغات) (آنندراج).بشر. آدمیزاد. آدمیزاده. آدم زاده. انس. اناس. ناس. خلق. (یادداشت مؤلف). موجود سخنگوی میرنده. (جامع الحکمتین از فرهنگ علوم عقلی). انسان نام است برای جسد معین و نفس معین که ساکن در آن جسد است و جسد و نفس دو جزء برای انسانند، یکی از آندو جزء شریف است...یکی مانند درخت است و دیگری مانند ثمره ٔ درخت، نفس راکب و جسد مرکوب است. (از رسائل اخوان الصفا بنقل از فرهنگ علوم عقلی): انا خلقنا الانسان من نطفه امشاج. (قرآن 2/76)، بیافریدیم ما این مردم را از نطفه ای آمیخته. (کشف الاسرار میبدی ج 10 ص 313).
امهات و نبات با حیوان
بیخ و شاخند وبارشان انسان.
ناصرخسرو.
جان و انسان بنده ٔ فرمانبرش بادا مدام
تا به تازی هست انسان آدمی و جان پری.
سوزنی.
نسبت دارند تا قیامت
ایشان ز بهیمه من ز انسان.
خاقانی.
نیک آمده است زلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها.
خاقانی.
گر بصورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل هم یکسان بدی.
مولوی.
چشم نابینا، زمین و آسمان
زان نمی بیند که انسانیش نیست.
سعدی.
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم با انسان کنند.
حافظ.
- انسان کامل، عبارت است از جمیع مراتب الهیه و کونیه از عقول و نفوس کلی و مراتب طبیعی تا آخر تنزلات وجود. (از شرح فصوص الحکم قیصری ص 10). در تصوف، بالاترین مقامی که انسان بدان تواند رسید یعنی مرتبه ٔ فناء فی اﷲ:
کون جامع نزدما انسان بود
ورنباشد این چنین حیوان بود
جامع انسان کامل را بخوان
معنی مجموع قرآن را بدان
نقش می بندد جمال ذوالجلال
در خیال صورت او بر کمال.
شاه نعمت اﷲ ولی.
انسان کامل است که مجلای ذات اوست
مجموعه ای که جامع ذات و صفات اوست
انسان کامل است که اوکون جامع است
تیغولایت است که برهان قاطع است.
k05l) _rb> p ssalc="rohtua">شاه نعمت اﷲ ولی.p/>rb>و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.rb>- || پیغمبر اسلام.rb>- _ (انسان کبیر، عالم. جهان. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به همین کتاب و شرح منظومه ٔ سبزواری شود.
- امثال:
انسان به آرزو زنده است. (امثال و حکم دهخدا، ج 1 ص 300).
انسان به امید زنده است. (امثال و حکم دهخدا، ج 1 ص 300).
انسان به خوراک زنده است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 300).
انسان جایزالخطاست. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 300).
انسان فاعل مختار است. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 300).
انسان مدنی الطبع است، مردمان بمنش ونهاد خواهان گرد شدن با یکدیگر و آبادانی و عمران باشند. (امثال و حکم دهخدا، ج 1 ص 300).
|| مردمک چشم. (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (آنندراج). مردم چشم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مردمک چشم را از آن انسان گویند که بیننده را شکل انسان در آن نظر می آید به همین جهت در فارسی مردم و مردمک نیز گویند و بهندی پتلی نامند چه در هندی معنی حقیقی لفظ پتلی تصویر آدمی است. (غیاث اللغات) (آنندراج). مردم. مردمه. نی نی. ببه. ببک. و رجوع به انسان العین و شواهد انسان (=مردم) شود.
- انسان العین، مردم چشم. (از مؤید الفضلاء). ببه. ببک. نی نی. مردمک. مردمک چشم. مردمه ٔ چشم. مردمک دیده. مردم دیده. ذباب العین. صبی العین. ناظر. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب زیر شود.
- انسان عین، مردم چشم. مردمک چشم. انسان العین. کاک. کیک. به به. ببک. تخم چشم. نی نی. مردمه. (یادداشت مؤلف).
|| سرانگشت. (مؤید الفضلاء). سرانگشتان. || سایه ٔ مردم. || سر کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از معجم اللغه). || سایه ٔ کوه. (از اقرب الموارد). || زمین ناکشته و غیر مزروع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، اَناسی ّ و اَناسیَّه و آناس. (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

شکیبا

صبور، بردبار،

فارسی به انگلیسی

شکیبا

Patient, Sportsman, Tolerant

نام های ایرانی

شکیبا

دخترانه، صبور و بردبار

فرهنگ معین

شکیبا

(شَ) (ص فا.) بردبار.

مترادف و متضاد زبان فارسی

شکیبا

باحوصله، بردبار، حلیم، خویشتن‌دار، رزین، صابر، صبور، متحمل،
(متضاد) بی‌حوصله

فارسی به عربی

شکیبا

بتسامح، متسامح، مریض


انسان

انسان، رجل

فرهنگ فارسی هوشیار

شکیبا

تحمل کننده و آرام گیرنده و متحمل و بردبار

واژه پیشنهادی

شکیبا

صابر

معادل ابجد

انسان شکیبا

495

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری